کد مطلب:121993 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:277

خطبه امام حسن به خواهش معاویه
عمرو بن العاص به حكم فطرت و اقتضای جبلت از حضرت حسن علیه السلام عداوتی عظیم در دل داشت و همچنان مخاصمت او را موجب قربت معویه می پنداشت و هر روز تدبیری می اندیشید و كیدی می انگیخت یك روز معویه را گفت نیكو آنست گاهی كه از صنادید شام و بزرگان عراق در مسجد انجمن باشند حسن را بخواهی و فرمان دهی كه بر منبر بر آید و خطبه ی بخواند تواند بود كه از انبوه مردم آزرم زده شود و لكنتی در لسانش بادید آید و بعی سخن شناخته شود و ما او را در مجالس جماعت هدف شناعت سازیم این سخن پسند خاطر معویه افتاد و حسن علیه السلام را بخواست و خواستار شد تا بر منبر صعود داد مردم شام و عراق در فرود منبر خاموش نشستند و گوش و چشم فرا او بستند پس حسن علیه السلام آغاز سخن كرد.

فحمد الله و أثنی علیه، ثم قال: أیها الناس من عرفنی فأنا الذی یعرف و من لم یعرفنی فأنا الحسن بن علی ابن أبیطالب ابن عم رسول الله أول المسلمین اسلاما، و أمی فاطمة بنت رسول الله، و جدی محمد ابن عبدالله صلی الله علیه و آله نبی الرحمة، أنا ابن البشیر، أنا ابن النذیر، أنا ابن السراج المنیر، أنا ابن من بعث رحمة للعالمین، أنا ابن من بعث الی الجن و الانس أجمعین.

چون سخن بدین جا رسید طاقت معویه از حمل این كلمات و اصغای این حسب و نسب ناچیز شد و خواست تا حسن را اغلوطه دهد باشد كه پریشیده سخن گوید و خجل گردد گفت ای ابومحمد از صفت رطب چیزی بگوی امام حسن علیه السلام بی آن كه درنگی فرماید و بلغزشی گراید «فقال الریح تنفخه و الحر ینضجه و اللیل



[ صفحه 291]



یبرده و یطیبه» یعنی باد آن را تربیت می كند و حرارت هوا نضج می دهد و هوای شب سرد و طیب می نماید این بگفت و همچنان بر سر سخن رفت.

فقال علیه السلام: أنا ابن مستجاب الدعوة، أنا ابن الشفیع المطاع، أنا ابن أول من ینفض عن الرأس التراب، أنا ابن من یقرع باب الجنة فیفتح له، أنا ابن من قاتل معه الملائكة و أحل له المغنم و نصر بالرعب من مسیرة شهر.

حسن علیه السلام از این گونه سخن فراوان راند و مكانت منیع و محل رفیع خویش را لختی به شرح كرد تا سرهنگان شام بر حسب و نسب آن حضرت مشرف و مطلع شدند و جهان در چشم معویه تاریك شد این وقت حسن علیه السلام از منبر بزیر آمد معویه گفت ای حسن از این كلمات چنان فهم می شود كه آرزوی خلافت داری و تو بدین آرزو دست نخواهی یافت.

فقال الحسن علیه السلام: أما الخلیفة فمن سار بسیرة رسول الله صلی الله علیه و آله و عمل بطاعة الله عزوجل، لیس الخلیفة من سار بالجور و عطل السنن و اتخذ الدنیا أما و أبا و لكن ذلك ملك أصاب ملكا فتمتع منه قلیلا و كان قد انقطع منه فاتخم لذته و بقیت علیه تبعته و كان كما قال الله تبارك و تعالی و ان أدری لعله فتنة لكم و متاع الی حین.

حسن علیه السلام فرمود خلیفه كسی است كه به روش پیغمبر رود و كار به اطاعت خداوند كند آن كس خلیفه نباشد كه جور و ستم پیشه كند و سنت پیغمبر را معطل بگذارد و دنیا را به جای پدر و مادر انگارد چنین كسی پادشاهی به دست گیرد و از سودی اندك بهره مند شود و زود باشد كه دولتش منقضی گردد و لذت دنیوی بر وی



[ صفحه 292]



گرانی كند و تبعات كردار او از برای او بماند چنان كه خداوند از آن خبر داده همانا كیفر كردار خود را در قیامت دیدار كند.

از پس این كلمات بسوی معویه اشارتی فرمود یعنی مفاد این حدیث اوست و برخاست و طریق سرای خویش گرفت از پس او معویه روی به عمرو بن العاص كرد و گفت قصدی جز فضاحت و شناعت من نداشتی كه مرا به طلب حسن گماشتی سوگند با خدای مردم شام هرگز گمان نداشتند كه در حسب و نسب كسی انباز من تواند بود جز این وقت كه حسن گفت آن چه گفت عمرو بن العاص گفت حسب و نسب او چیزی نیست كه بتوان پوشیده داشت و این معنی را از خاطرها بسترد ناچار معویه خاموش شد.

مكشوف باد كه علمای سنی و شیعی در روایات این خطبه متفق اند و در موضوع مسئله و تعرض معویه به حسن علیه السلام كه رطب را تعریف كن خلاف ندارند لكن در فقرات مفاخرت مختلف نوشته اند و بزیاد و كم رقم كرده اند من بنده چنان فهم كردم كه امام حسن علیه السلام در كلمه انا بن فلان و انا بن فلان فراوان بسط داده اند و روات هر یك لختی از آن مفاخرت را نگاشته اند لاجرم من بنده بدان چه رقم زده كافی دانستم و در تكرار بلا طائل فایدتی ندیدم.

در خبر است كه یك روز مروان بن الحكم در محضر معویه روی با حسن علیه السلام آورد «و قال قد أسرع الشیب الی شاربك یا حسن» یعنی ای حسن موی سفید كه علامت پیریست در شارب تو بادید آمد و این سخن مثل است كنایت از آن كه به سن شیخوخیت رسیدی و دانشمند نشدی چنان كه فارسی زبانان گویند ریشت سفید شد و خردمند نشدی «فقال الحسن لیس كما بلغك و لكنا معشر بنی هاشم طیبة أفواهنا عذبة شفاهنا فنسائنا یقبلن علینا بانفاسهن و أنتم معشر بنی امیة فیكم بخر شدید فنسائكم یصرفن افواههن و أنفاسهن الی أصداغكم فانما یشیب منكم موضع الغذار من اجل ذلك» حسن علیه السلام فرمود چنان نیست كه تو دانسته ی ما جماعت بنی هاشم را دهانهای طیب و لبهای پاك و پاكیزه است لا جرم زنان ما با نفاس خود



[ صفحه 293]



روی در روی ما می آورند از این روی نخستین سفیدی در شارب ما می زند و شما را ای بنی امیه بخر (1) شدیدیست كه زنان شما نتوانند روی در روی شما شوند دهان خود را برمی فرازند و بر بنا گوش شما می گذارند از این روی نخستین سپیدی در عذار شما بادید آید.

«قال مروان اما ان فیكم یا بنی هاشم خصلة قال و ما هی قال الغلمة قال اجل نزعت من نسائنا و وضعت فی رجالنا و نزعت الغلمة من رجالكم و وضعت فی نسائكم فما قام لامویة الا هاشمی» مروان گفت همانا در شما ای بنی هاشم صفتی است حسن فرمود آن چیست گفت شدت شهوت به جماع زنان فرمود چنین است این صفت از زنان بنی هاشم برخاست و در مردان نشست چنان كه از مردان بنی امیه برخاست و در زنان ایشان نشست لاجرم كفایت زنان بنی امیه را نتوانند كرد الا مردان بنی هاشم آنگاه حسن برخاست و بیرون شد و این شعر انشاد كرد:



و مارست هذا الدهر خمسین حجة

و خمسا أرجی قابلا بعد قابل



فما أنا فی الدنیا بلغت جسیمها

و لا فی الذی أهوی كدحت بطائل



فقد أسرعتنی فی المنایا أكفها

و أیقنت أنی رهن موت معاجل



در عام الجماعة یكروز حسن علیه السلام بر معویه در آمد و او در مكانی تنگ نشیمن داشت آن حضرت در طرف پای او نشست معویه از هر در حدیثی همی كرد تا سخن به عایشه رسید «ثم قال عجبا لعایشة تزعم انی فی ما انا أهله و ان الذی اصبحت فیه لیس فی الحق مالها و لهذا یغفر الله لها انما كان ینازعنی فی هذا الامر ابو هذا الجالس و قد استأثر الله به فقال الحسن او عجب ذلك یا معویة قال ای والله قال افلا اخبرك بما هو اعجب من هذا قال ما هو قال جلوسك فی صدر المجلس و انا عند رجلیك فضحك معویة و قال یا ابن أخی بلغنی ان علیك دینا قال: ان علی دینا قال كم هو قال مأة الف فقال قد امرنا لك بثلاثمائة الف مائة منها لدینك و مائة تقسمها فی اهل بیتك و مائة لخاصة نفسك فقم مكرما فاقبض صلتك» یعنی معویه گفت



[ صفحه 294]



مرا عجب می آید از عایشه گمان می كند كه من در خور خلافت نیستم و برخلاف حق متصدی این امر شدم عایشه را با این سخنان چكار است خدایش معفو بدارد و همانا پدر این مرد كه در مجلس نشسته در امر خلافت با من مخالفت نمود و خداوندش مقبوض داشت حسن گفت ای معویه آیا تو را عجب می آید از عایشه گفت آری والله فرمود خواهی تو را به عجب تر از این آگهی دهم گفت این چیست فرمود نشست تو در صدر مجلس و نشستن من در نزد پای تو! معویه بخندید و گفت ای برادرزاده به من رسید كه تو وام داری فرمود چنین است گفت آن دین چه مقدار است فرمود صد هزار درهم گفت من سیصد هزار درهم عطا كردم تا صد هزار را به وام خواه دهی و صد هزار را در میان اهل خویش قسمت فرمائی و صد هزار خاص تو باشد اكنون صله ی خویش را ماخوذدار و مكر ما مراجعت فرمای.

چون حسن علیه السلام از مجلس بیرون شد یزید بن معویه با پدر گفت سوگند با خدای كه ندیدم چنین احدوثه كه حسن علیه السلام با تو از در سخره و نكوهش سخن كرد و تو او را سیصد هزار درهم عطا كردی معویه گفت ای پسر این سلطنت و خلافت حق ایشان است كه ما غصب كرده ایم پس هر كس از ایشان به نزد تو آید او را عطا كن.

مكشوف باد كه آن عطا و جوایز كه حسن علیه السلام مأخوذ می داشت بر اهل استحقاق بذل می فرمود و بر آن حضرت واجب بود كه چندان كه در حیز امكان آید خواه بنام عطا وصلات باشد و خواه به نیروی مناجزت و معادات مال الله را از چنگ معویه برهاند و باهل استحقاق برساند.

در خبر است كه اسامة بن زید را كه غلام رسول خدای بود با عمرو بن عثمان بن عفان بر سرزمینی منازعت افكندند و داوری به نزد معویه بردند عمرو گفت هان ای اسامه مرا انكار می كنی اسامه گفت چنان پندار می كنی كه نسب تو مرا مسرور می دارد چون سخن ایشان بمناقشه انجامید مروان برخاست و در كنار عمرو بن عثمان نشست و از این سوی حسن علیه السلام برخاست و در كنار اسامه جای كرد سعید



[ صفحه 295]



بن العاص در پهلوی مروان مقام كرد و حسین بن علی علیهماالسلام در جوار حسن نشیمن فرمود عبدالله بن عامر جانب سعید گرفت عبدالله بن جعفر در خدمت حسین آرمید عبدالله بن الحكم به سوی عبدالله بن عامر شتافت عبدالله بن عباس به عبدالله بن جعفر پیوست چون معویه این بدید بیمناك شد كه فتنه انگیخته شود «قال لا تعجلوا انا كنت شاهدا اذ أقطعها رسول الله صلی الله علیه و آله اسامة» گفت شتابزدگی نكنید من خود شاهدم كه رسول خدا این زمین را باقطاع اسامه مقرر داشت پس هاشمیون برخاستند و راه خویش پیش داشتند و امویون روی با معویه آوردند «فقالوا ألا كنت اصلحت بیننا فقال دعونی فوالله ما ذكرت عیونهم تحت المغافر بصفین الا و لیس علی عقلی و ان الحرب اولها النجوی و اوسطها شكوی و آخرها بلوی» گفتند كمتر از آن نبود كه در میان ما كار به مصالحت كنی معویه گفت مرا بازدارید سوگند با خدای بیاد نمی آورم حرب صفین را و نگریستن چشم ایشان را در زیر مغفرها الا آن كه عقل از سر من پرواز می كند همانا اول حرب كار به مسارت و نجوی می گذرد و در وسط آن سخن بعتاب و شكایت می رود و در پایان امر دیدار بلایا و منایا می شود و بشعر امرء القیس تمثل كرد:



الحرب اول ما تكون فتیة

تسعی بزینتها لكل جهول



«ثم قال ما فی القلوب یشب الحروب و الامر الكبیر یدفعه الصغیر» یعنی آن آتشی كه در كانون خاطرهاست تنور حرب را گرم می كند و كار بزرگ را خردتر كاری دفع می دهد و از در تمثل این اشعار را قراءت كرد:



قد یلحق الصغیر بالجلیل

و انما القرم من الافیل



و سحق النخل من الفسل